کد مطلب:235328 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:154

کرامت 48
دخترم به مشهد برو!

سخنان پدر دختر، كارمند اداره كشتیرانی:

مدتی بود كه رنگ دخترم تغییر كرده، مثل مریضهای بد حال شده بود؛ هر روز



[ صفحه 247]



لاغرتر می شد؛ هر وقت از سر كار به خانه می آمدم، و چشمم به او می افتاد، احساس یك غم جانكاه به قلبم چنگ می انداخت.

یك روز به اتفاق مادرش، دخترم را به مطب دكتر بردم و دكتر پس از معاینه، چند آزمایش نوشت و من بلافاصله، به محل آزمایشگاه بردم و قرار شد، فردا رفته و جواب آنها را بگیرم شب را تا صبح بیدار نشستم؛ و به فكر چگونگی جواب آزمایشها بودم و گاه به چهره ی دختركم نگاه می كردم و گاه به چهره ی مادرش كه در خواب ناله می كرد؛ آن شب شبی طولانی بود؛ بالأخره صبحگاهان فرا رسید.

صبح زودتر از معمول - با اینكه می دانستم آزمایشگاه هنوز شروع به كار نكرده - به محل آزمایشگاه مراجعه كردم و آن قدر منتظر شدم تا مسؤولین آزمایشگاه آمدند و جواب آزمایشها را گرفته بسرعت نزد دكتر بردم و دكتر بمحض اینكه آنها را دید، گفت: باید به او خون تزریق شود؛ بلافاصله او را برای تزریق خون بردم و به او خون تزریق شد و چند روز بعد، حالش بدتر شد و دچار بیحالی بیسابقه ای گردید؛ به گونه ای كه از غذا خوردن افتاد... سپس او را بسرعت به اهواز منتقل كردم و در بیمارستان، پس از معاینات اولیه سه حرف CLA روی ورقه ی معاینه درج گردید و گفتند: حتما باید بستری شود!!

سخنان دختر شش ساله ی شفا یافته:

«خیلی حالم خراب بود، نمی توانستم زیاد حرف بزنم. دلم می خواست با بچه ها بازی كنم؛ اما نمی توانستم.

وقتی بابام مرا به بیمارستان اهواز برده، آزمایش كردند؛ دكتر حرفهایی زد كه بابام خیلی ناراحت شد و من بیشتر ترسیدم و از وقتی كه خون به من تزریق كردند، حالم خیلی بدتر شد و بعد قرار شد مرا در بیمارستان بستری كنند، شب با



[ صفحه 248]



دیدن ناراحتی پدر و مادرم احساس غم و تنهایی عجیبی كردم و با حالتی كه نمی توانم بگویم خوابیدم... توی خواب یك آقای بلند قدی را دیدم - كه محاسن داشت و خیلی مهربان بود - او به من گفت: دخترم به مشهد بروید!...

صبح كه از خواب بیدار شدم، خواب را به پدر و مادرم گفتم و پدرم همان روز با من و مادرم به مشهد آمدیم؛ آنان مرا به پشت پنجره بردند و با یك پارچه گردنم را به پنجره بستند و من به مردمی كه مثل من، خودشان را به پنجره بسته بودند نگاه می كردم و یاد آن آقا می افتادم بعد از چند ساعتی كه گذشت خسته، شدم و خوابم برد؛ در خواب همان آقا را دیدم كه به من گفتند: دخترم! تو خوب شدی؛ ولی باز هم شبها می آمدم پشت پنجره و مادرم با همان پارچه گردنم را می بست؛ شب چهارم یكدفعه بیدار شدم و دیدم پارچه از گردنم باز شده و حالم خوب است؛ من بی اختیار گریه ام گرفت؛ پدرم بیدار شد و مرا در بغلش فشرد و با اشك و خنده، مرا به داخل حرم برد. یا امام رضا علیه السلام گره گشا تویی... شفابخش تویی... بیمار و بیماران و همه ی خالصان درگاهت از تو شفا و دارو می گیرند... دلهای سوخته و چشمان اشكبار در مشهد تو آرام و قرار می گیرند.

ای امام رضا علیه السلام عاشقان خود را توفیق زیارت بده... شیعیان مؤمن خود را تو بهره مند ساز و گره های زندگی ما را با انگشت كرامتت، تو بگشای... كه ما را جز خانه و مشهد تو، پناهی نیست.



فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی

كه جز ولای توأم نیست هیچ دستاویز [1] .





[ صفحه 249]




[1] غزل 266 حافظ شيرازي، ديوان غزليات.